سفارش تبلیغ
صبا ویژن



رانوسا






درباره نویسنده
رانوسا
مدیر وبلاگ : رانوسا[61]
نویسندگان وبلاگ :
رامون[3]
God father[3]

غصه ها را کرد باید تا نهایت ها فدای یک نگاه...
آی دی نویسنده
کانون دفاع از حقوق زنان و کودکان تهران
شاه فینقیلی
نوشته های تنهایی
جنبش برابری حقوق انسانی
فمنیست
عنکبوت سیاه
پورتره
ادوارنیوز
داروگ
درک رنج
حرف زن
وبلاگ فارسی

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
رانوسا

آمار بازدید
بازدید کل :86257
بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 4
 RSS 

   

عکسی از یه گوشه ی این شهر...

 



نویسنده ( رانوسا) ساعت 10:50 صبح روز سه شنبه 86 اسفند 28

 

 

عنوان کوروش


 

منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانا، شاه بابل، شاه سومر و اکّد، شاه چهار بخش، 

پسر کمبوجیه، شاه بزرگ، شاه انشان، نوه کوروش، شاه بزرگ، شاه انشان، نبیره چیش پش، شاه بزرگ، شاه انشان، 

از دودمان ابدی پادشاهی، که فرمانروایی اش را بعل و نبو گرامی می دارند، که پادشاهی اش را برای خرسندی دل ها خواستارند. آن گاه که با رفتاری صلح آمیز وارد بابل شدم، 

شاهزاده صلح 

در میان خوشی و شادی، بودباش خسروانه ام را در کاخ سلطنتی برگرفتم. مردوک، خداوندگار بزرگ، \بعنوان تقدیرش (شیتو)/  قلب بزرگوار دوستدار بابل را برای من برقرار داشت، و من هر روز به پرستش او می پرداختم. 

لشگر بیکران من در صلح به بابل وارد شد. به کسی اجازه ندادم که مردم [سومر]\و/اکّد را به وحشت اندازد.

من در طلب شادکامی شهر بابل و همه مراکز مقدس بودم. چون شهروندان بابل را که نبونید [x x x آنان را] به بیگاری ای که خواست خدایان و برازنده آنان نبود، کشانده بود، 

من بدگمانی آنان را فرونشاندم و آنان را از خدماتشان رهانیدم. مردوک، خداوندگار بزرگ، از کردار [نیک من] شاد شد. 

او نعمتی بخشنده را بر من، کوروش، شاهی که او را می پرستد، و بر کمبوجیه، پسری که فرزند [من] است، [و بر] همه ارتش من، فرستاد. 

اقدامات مذهبی 

و در صلح، در محضر او، در آشتی حرکت کردیم. [با] [کلمه] متعال[ش]، همه شاهانی که بر تخت نشسته اند 

در سرتاسر جهان، از دریای بالا، تا دریای پایین، که در نوا[حی دوردست] زندگی می کنند، شاهان باختر، که در چادر اقامت دارند، همه شان، 

خراج های سنگین خود را در محضر من آوردند و در بابل پاهای مرا بوسیدند. از [بابل] تا آشور و (از) شوش، 

آگاده، اشنونّا، زمبان، مِتورنو، دِر، تا دور دست های منطقه گوتیوم، مراکز مقدس در آن سوی دجله، که جایگاه های مقدسشان مدت های مدیدی رها شده بود، 

من مجسمه های خدایان را، که در آنجاها اقامت داشتند، به مکان هایشان بازگرداندم و به آنها اجازه دادم تا در بودباش های ابدی اقامت گزینند. من همه ساکنانشان را گرد آوردم و آنان را به مساکنشان بازگرداندم. 

وانگهی، به فرمان مردوک، خداوندگار بزرگ، خدایان سومر و اکّد را، که نبونید، به خشم خداوندگار خدایان، به بابل آورده بود در سکونتگاه هایشان ساکن نمودم، در بودباش هایی باصفا.  

دعای کوروش 

باشد که خدایانی را که در مراکز مقدسشان ساکن ساختم هر روز 

از بعل و نبو بخواهند که روزگار من بلند باشد و باشد که آنها برای سعادت من شفاعت کنند. باشد که آنها به مردوک، خداوندگار من بگویند: "با توجه به اینکه کوروش، شاهی که تو را بازگرداند، و کمبوجیه، پسرش، 

متن پاره سنگ نبشته B 

[پایان دعا]
مردم بابل پادشاهی مرا برکت دادند، و من همه سرزمین ها را در بودباش هایی صلح آمیز، مسکون ساختم.
 

انجام فعالیت ها 

من [قربانی را هر روز تا N] غاز، دو مرغابی، ده کبوتر بیشتر از غازها، مرغابی ها، و کبوترهای قربانی پیشین [افزایش دادم]. 

[...] دور-ایمگور-انلیل، دیوار بزرگ بابل، است[حکا]مات آن را، نیرومند ساختم. 

[...] دیوار آجری اسکله را، که شاه پیشین ساخته [بود اما] ساختمانش را [تکمیل نکرده] بود، 

[... که شهر را فرا نگرفته بود] در بیرون، که هیچ یک از شاهان پیشین نساخته بودند، (که) یک ... کار[گر (یا: سرباز) که هدایت شده بودند] به[درون] بابل، 

[... با قیر] و آجر، یک ... جدید ساختم [و ... یشان را تکمیل نمودم]. 

[... دروازه های باشکوهی از چوب سدر] با یک پوشش، آستانه ها و درهای مفرغی [افکنده در مس، همه را استوار ساختم] [درگاه ها]یشان را. 

[x x x] سنگ نبشته ای با نام آشوربانیپال، شاهی که پیش از [من بود را، من] دیدم. 

[...] 

[...] تا ابد.



نویسنده ( رانوسا) ساعت 4:0 عصر روز یکشنبه 86 اسفند 26

 

در تبلیغات یکی از نامزدهای انتخاباتی شورای شهر این جملات را دیدم :
حل مشکل ازدواج
ریشه کن کردن اعتیاد
ساختن باغ وحش
ارزان کردن مسکن...
دستمایه ابیات زیر را مدیون ایشان هستم....

گر به شورا راه یابد پای من
هرچه ویرانی است عمران می کنم
می روم هر شب به میدان های شهر
هر چه ساعت بود میزان می کنم
مشکلات شهرتان را رتق و فتق
پشت میز و پشت فرمان می کنم
کوچه های تنگ را هر شب فراخ
هرچه بن بست است دالان می کنم
چاله های شهر را چاه عمیق
هرچه دالان را خیابان می کنم
هرکه شورا شد فقط این کرد و رفت
من اگر شورا شوم آن می کنم
مردها را اهل تجدید فراش
لطف ها در حق نسوان می کنم
تا کش آید پوز اعضای اوپک
نفت را فالفور ارزان می کنم
مرده ها را می کنم ساماندهی
شهرتان را باغ رضوان می کنم
شاعران شهر را در خانه ام
هفته ای یک بار مهمان می کنم
کارگردان های با احساس را
می برم مهمان مامان می کنم
تا که پررو نق شود گردشگری
اصفهان را ارمنستان می کنم
شهردار از شهرضا می آورم
الغرض این می کنم آن می کنم
می شوم هر شب سوار بلدوزر
هر چه ناصافی است ویران می کنم
شهر تا راحت شود از چشم هیز
دیدنی ها را فراوان می کنم
می نویسم طنز بر دیوار و در
شهرتان را من نمکدان می کنم
تا که کار خلق فورا حل شود
کارمندان را دو چندان می کنم
هی تراکم می فروش را به را
یاری انبوه سازان می کنم
شهرداری را همه رایانه ای
کارها را سهل و اسان می کنم
گر رقیبانم به من فرصت دهند
چاره ی کمبود سیمان می کنم
می کنم هی کارهای خوب خوب
دشمنانم را پشیمان می کنم
هفته ای یک شب کلیسا می روم
ارمنی ها را مسلمان می کنم
می فروشم کل اسراییل را
پول آن را خرج لبنان می کنم
یک سخنرانی به نفع مسلمین
در بلندی های جولان می کنم
مثل اقشار ضعیف اجتماع
نوش جان سویای سبحان می کنم
هم صدایی هم دلی هم زیستی
با سرای سا لمندان می کنم ...

 

ایمیل ارسالی به وبلاگم!



نویسنده ( رانوسا) ساعت 9:46 صبح روز چهارشنبه 86 اسفند 22

فرخنده باد 8 مارس ، روزِ جهانیِ زن!

این روز، در تداوم مبارزه ی زنان پیشرو، برای تحققِ برابری زنان با مردان؛ به عنوان « روزِ جهانیِ زن» ، شناخته شده است. این روز، هر ساله  در سراسرِ جهان، جشن گرفته می شود؛ تا بَراین برابری، مُهرِ تأ ییدی زده شود. این درحالی است که نه تنها در کشورهای عقب نگاه داشته شده ی دارای ساختارها و نهادهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی سنتی، که در کشورهای پیشرفته ی صنعتی هم، حقوقِ زنان زیر پا گذاشته می شود. این تنها « فناتیک» هائی چون «طالبان» و مانندِ آنها نیستند که نگاهی حقارت آمیز به زن دارند، و با بکار بردنِ زور و اجبار، به موازاتِ  اشاعه و تلقین و تزریق افکار پوسیده ی قرون وسطائی؛ زنان را در کنج حانه ها و در پشتِ پنجره هائی که جلو آنها با چیدنِ سنگ و آجر، تیغه کشیده شده؛ زندانی می کنند. در غرب پیشرفته و آشنا و زنده به آزادی و ارزش های دموکراسی، نیز به اشکال مختلف به زنان ستم می شود. تظاهر این ستم، تنها به عرصه ی اقتصاد و تبعیض به زنان در دستیابی به پست های مدیریت های کلان و نیز پرداختِ مزد و حقوقی کمتر از مردان به آنان؛ محدود نمی شود. آزار زنان، یکی از شکل های زننده ی رفتار اجتماعی است که در این جوامع؛ به طور روز مره رخ می دهد. تجاوز به زنان، که هر روزه در صَدرِ اخبارِ رسانه های گروهی این جوامع؛ قرار دارد، این بی حقوقی را با بانگی رسا فریاد می زند. کالا شدنِ ارزش ها، دامنگیرِ سپهر زندگی اجتماعی این « نیمه» ی جمعیّت نیر شده؛ و سودجویان از پیکر برهنه ی زنان برای آب کردن و فروشِ کالاهای بنجلِ خود، بهره می برند. میراث و مرده ریگِ نظام ها، ارزش ها و افکار واپس گرایانه ی « مرد سالاری» و« پدر سالارانه»، که به زن، به مثابه ی موجودی لطیف و ظریف و ضعیف و ناتوان و فرو دست، برخورد می کند؛ مانع از دستیابی زنان به حقوقی برابر با مردان و بَرخورداری آنان ازحقوقِ طبیعی خود به مثابه ی یک انسان است. نا آگاهی و بی خبری بخش های بزرگی از زنان در جوامع سنتی و عقب مانده از حقوق طبیعی و انسانی برابر با مردان؛ و پذیرفتن شرایط نا مطلوب و تحقیر آمیزی که با آن دست به گریبان اند به مثابه ی امری آسمانی و ازلی و ابدی و محتوم  و تغییر نا پذیر؛ و بی تفاوتی آنان نسیت به این شرایط و کوشش نکردن برای تغییر دادنِ آن؛ نیز مانعی بزرگ در راهِ آزادی و رهائی زنان در این جوامع بزرگِ انسانی است. این ستم بر زنان، جز به همّتِ خود آنان و جز به دستِ خود زنان؛ از میانه رخت بَر نمی بندد. افزون بر آن، باید برای ایجاد تغییر و دگرگونی در بینش ها و رویکرد های تحقیر آمیزِ خودمان به زنان و پذیرش این واقعیت که :« زنان با مردان برابرند»؛ نیز کوشید.

 8 مارس: روزِ جهانی زن، بر زنانِ سَر اَفرازِ میهن مان فرخنده و گرامی باد!



نویسنده ( رانوسا) ساعت 2:0 صبح روز دوشنبه 86 اسفند 13

گفتگو با آسیه امینی فعال جنبش زنان
سنگسار خانوادگی در سیستان و بلوچستان
سنگسار خانوادگی در بلوچستان و سیستان در جنوب شرقی ایران، برگ تازه‌ای بر این مجازات، که از سوی سازمان‌های حقوق بشری و اتحادیه اروپا، ظالمانه و سخیف توصیف شده، اضافه کرد. سنگسار سعیده، دختر 14 ساله به وسیله‌ی پدر او، محمد شریف، برادر و چند تن از دوستانش، در کشوری که سنگسار همچنان اجرا می‌شود.
در اتفاقی که متاسفانه روز گذشته در حوالی زاهدان افتاد؛ پدری خود خواسته دختر مجردش را و آن هم با جرم مرتکب نشده و فقط با شک و تردید خود این پدر، سنگسار کرد. مادر این دختر تشریح کرده که این اتفاق فقط به خاطر بدگمانی پدر به دختر 14 ساله و نوجوانش افتاده است.
قتل ناموسی در بسیاری از طوایف کشور ما، در بسیاری از مناطق کشور ما، متاسفانه یک رسم مرسوم است.
در این نوع مجازات در واقع پدر و برادرها و مردان یک طایفه به خودشان این اجازه را می‌دهند که بدترین سرنوشت و بدترین اعدام را برای دختران طایفه‌شان و دختران خاندانشان در نظر بگیرند.
حتی من قبلا شنیده بودم که مثلا دختری را به ماشین بستند و روی زمین کشیدند، به خاطر اینکه تنبیه بکنند برای مجازات ارتباط نامشروع و یا تخطی از سرنوشت تعیین شده توسط مردان خاندانشان.
براساس قانون اگر پدر یا جد پدری، فرزند یا نوه‌ی خودش را به قتل برساند، قصاص نمی‌شود و فقط تحمل زندان است و پرداخت خون بها.

-- قسمت هایی از مصاحبه . منبع- رادیو زمانه:
http://radiozamaaneh.com/humanrights/2008/02/post_202.html

نویسنده ( رانوسا) ساعت 2:14 صبح روز شنبه 86 اسفند 4

 

 

 

آزادی اندیشه ای است که به بهای جان می ارزد...



نویسنده ( رانوسا) ساعت 8:24 صبح روز یکشنبه 86 بهمن 28



نویسنده ( رانوسا) ساعت 2:18 صبح روز چهارشنبه 86 بهمن 24

پدر من از همین خاکم...و دیر یا زود گهواره ام همین خاک است.خاکی که رویش زیستم و چه کراهت ها که ندیدم.

خاکی که تعفنش را انسان هایی بارور می کنند که گل ها را مظهر زیبایی می دانند و با تمام وجود دیگران را می کشند!

پدر در میان انسان هایی هستم که بیش از هوس ندارند و شهوت تمام رابطه هایشان را مسخ کرده است.

انسان هایی که از انسانیت روی دو پا راه رفتنش را آموخته اند...و دندان هاشان تنها نشخوار می کند و همیشه تکرارها را می جود و می جود و درد و درد و درد...

آری اینان را می شناسم چرا که من هم مثل دیگر دختران و پسرانت در میانشان زیسته ام.

هر بار حقی نا حق شد بغض کردیم و فریاد زدیم برای کسانی که نمی دانند حق به چه کارشان می آید!!!

آری پدرم من مشت گره کرده ام.اما تو خودت مشت گره کردن را به من آموختی آنگاه که نان بیات را هم از سفره هامان دریغ کردند.خاطره ی شجاعت های تو مرا رها نمی کند.و امروز نوبت من است که به یادشان بیاورم که دست مهربان نوازشگر هم سخت و مشت می شود...پدر اندیشه ی من کودکانی هستند که چون توئی را هم ندارند و سراسر زندگیشان از ریتم مهربانی هایت خالی می ماند.و حقشان براحتی آب از حلقوم کسانی پائین می رود که آفتاب را به برنزه شدن می شناسند و هرگز از خورشید داغ ندیده اند...و من باید سکوت کنم؟

 من نبودنم را به اینگونه بودنم ترجیح می دهم.خرد شدنم را به همه کسانی تبریک می گویم که با کوچکترین حادثه ای پشت مرا خالی می کنند.اما می مانم و و درد و درد و درد...

پدر تو شایسته چیزی که درآن هستی نبوده ای ،هرگز نبوده ای!

تو را باید نعمت و سعادت لبریز باشد چرا که اینان همه از آن توست.آری ایران هم از آن توست...

ایرانی که از نامش گربه ای مانده که در زباله ها می چرخد و شکار را فراموش کرده است.ایرانی که مردمانش جز نامردمی چیزی برای نمایاندن براشان نمانده است...

پدر من می بینم ،می فهمم و نمی توانم ساکت بمانم...از این همه بغض، درد سراسر وجودم را

می گیرد...

پدر آغوشت همیشه مسلخ دردهایم بوده.چه آنزمان که دندان شیری ام افتاد و چه اکنون که تمام ذهنم جوش میزند و پزشکان جواب داده اند که نگران نباشم غرور جوانی است!

می خواهم آخرین فریادم را بر آورم اما حجیم ترین بعد تهی بودنم می شکفد و من هراس دارم از اینهمه  بلوغ...

پدر من هرگز خودفروشی نمی کنم!

من هرگز نه خود را می فروشم و نه حقم را و نه حتی لحظه های ناب عشقم را...

چرا که از تو آموخته ام اینان به بهای جان می ارزند...

دختر کوچولوی تو

                                                                                                                       رانوسا



نویسنده ( رانوسا) ساعت 4:32 عصر روز یکشنبه 86 بهمن 21

اینا رو واسم نوشت که من آدم بشم!
اما...

اماشو بعدا میگم!

 

دخترم ، من و تو زاده ی خاکی هستیم که جای جای آن بذر حماقت ریخته اند .

خاکی سرد و بی روح که در آن به ساده ترین نیشخندی ، شجاعت را حماقت تفسیر میکنند. و فداکاری را به سخره میگیرند.

خاکی که بوی گوشت سوخته و خون و تعفن میدهد.

خاکی سرشار از برابری در حماقت و آزادی در کثیف شدن.

در این خاک گلی نمیروید ، و مهربانترین باغبان ها خیلی زود پیر میشوند.

دخترم ، اینان ملاک برتری را تقوایی میدانند که رابطه ی خطی و مسقیم با طول ریش دارد، در این سرزمین به راحت ترین شکل ، و با اشاره ای هستی به نیستی بدل میشود.

و با تکان سری پر وجود ترین ها بی وجود میشوند.

دخترم ، در نسلی کثیف و احمق در بین میلیون ها سوسک و ملخ زاده شدی.

میان مردمی که شرافت را به ارزانترین بها تقدیم میکنند.

و با عشق ، عشق بازی میکنند.

نسلی که فریب میدهد و فریب میخورد ، ستارگان استفاده و قهرمانانِ خریت.

دخترم ، معصوم ترین و پاک ترین دخترانِ اینجا را به فاحشه گری کشانده اند.

آنگاه تو با مشت گره کرده ایستاده ای و از اینان دفاع میکنی؟ از حماقت؟

هرکسی شایسته ی آن چیزی است که در آن است.

وطن پرستی را به گور به ببر که سنگفرش این وطن پر از پشگل است و بوی گندِ عرق های بعد از ......(سانسور).وطنی که به تعداد مکفی توالت عمومی دارد!

وطن همان جایی است که میشود در تمام پس کو چه های آن .... (سانسور)

و درد و درد و درد و صدها گیگا بایت کلمه ، که نمیتوان گفت و بیهوده مینمایند.

دخترم ، قربانیِ فهم خود نشو ، دخترم کاری که بیهوده ترین است نباید به دست کوچک و معصوم تو انجام گیرد.

به راحتی انگشتان مشت شده ات را خورد میکنند ، تکه تکه میشوی ، در راه آرمانت؟

نه ، آرمانِ تو همان هدفِ کالیگولا ست ، که خود ، بزرگترین جنایت است.

رسیدن به ناممکن ، به هر قیمتی.

هزاران سال است که میلیون ها بیت صدا با فرکانس های بالای 10000 دسی بل فیلتر شده اند.

من و تو فیلتر شدیم .

دخترم ، باور کن که حنجره هایم پاره پاره شد ، هر جا حماقتی دیدم تکه تکه شدم .

دخترم بغض ها یم را به دود سپردم بی آنکه اشکی ببینم و درد هایم را در پیاله ها ریختم ، بی مزه و تلخ بلعیدم .

خواب افسانه ای بود که با کلونازپام به حقیقت بدل شد.

فرار کردم از زمین و زندگی و مرگ ، در جزیره ی جنون ساکن شدم.

دخترم ؛ پیر شدم ، بارها مرده ام ، با بغضی در گلو ، ذهنی که پر از صفر و یک بود و فازی فکر میکرد ، دستی که مشت بود و اکنون تنها لرزه ای از آن باقیست ، فریادی که هیچش ارزش نبود و بی صدا خفه شد.

ارزش هایم فرو ریخت ، پست شدم ، کثیف شدم .چشمانم دیگر نه فروغ دارد و نه معصومیتی.

تفکر بر ارتفاع پرتگاه می افزاید و درد و درد و درد.

تمام شدم.

قصه ی ما تکرار قصه پدرانمان است .

وتکرار تنها اصل تغییر نا پذیر دنیا.

دخترم ، پیش از آنکه پیر شوی ، معصومیتت دریده شود ، تکه تکه شوی ، تهی شوی ، خودِ درد شوی ، آرام ، ساده و بی صدا ، آخرین فریادت را بزن که قانون تویی و آزادی در خودِ توست و بس.

سطل های زباله پرشده از تمامیِ آنچه تو شجاعت نامیده ای.

دخترم به معصومیت ایمان بیاور ، ببین ، نفهم ، نگو.

دخترم ، لبهایت جایگاه بوسه های کوچک است نه فریاد های بزرگ.

دخترم ، هرکسی قشنگی های کوچیک و بیمعنایی داره که نباید اونارو ارزون بفروشه. معنی زندگی همین کوچولوهای قشنگن .قشنگ بمون.



نویسنده ( رانوسا) ساعت 2:35 صبح روز شنبه 86 بهمن 20

<      1   2   3   4   5      >